امروز یک خبر بد شنیدم

سلام بابا

امروز شنیدم مهمون جدید براتون اومده

ما هم دوباره عزادار شدیم

بابا جون از دایی محمد باقر خوب پذیرایی کنید

توی این سال هایی که نبودی برام جای خالیت رو پر کرده بود

دلم خیلی غم داره

خیلیییییییییییییییییییییی

دلم می خواست بمیرم

درسته دایی خونیم نبود

اما عین داییم بود 

نه اصلا جای بابای نداشته ام بود

دلم نمی خواست اینجوری بشه

دلم می خواست عروسی مو ببینه که خیلی دلش می خواست ببینه

دلش می خواست بچه هامو ببینه

دلش می خواست خوب شه روی پاهاش دوباره وایسه 

دوباره بتونه راه بره 

بره محله قدیمشون 

لعنت به این زندگی لعنت به این دنیا لعنت به این روزگار

تووووووووووووف

دایی توی این شش هفت سال که روی تخت بودی خیلی بد آوردی

جوون از دنیا رفتی

دلم کباب شد امروز

عاغا تعطیل می کنما

هیشکی از اومدنم خوشحال نشد

ببندم برم اصن

مرسی اه

عید فطر مبارک

عیدتون مبارک

التماس دعا

منم دعا کنید

امروز جمعه اس

آخرین جمعه ماه مبارک

روز قدس

طبق هر سال نرفتم راه پیمایی

سلام

سلام به وبلاگ قدیمیم

سلام به همه خاطراتی که سال ها با وبلاگ نویسی داشتم

دلم برات تنگ شده بود 

راستش فقط تو بودی که تمام دلتنگی هامو توی خودت نگه می داشتی 

و هیچ هم دم نمی زدی 

یک وقتایی خواننده داشتم اما الان هیچ کس منو نمی خونه

آقای باهری هم وبلاگشونو بستن و رفتن

خیلی های دیگه هم نیستن

اندک اندک خیال به روز نشده

دختران باباعطا به روز نشده

و خیلی های دیگه

من خیلی وقته دلنوشته هامو جای دیگه می نوشتم اما جدیدا به این نتیجه 

رسیدم که اینجا یک چیز دیگه است و همون روش قدیمی بهتره

بابا جون منو اصلا یادت مونده؟

از اون بالا منو نگاه می کنی؟

یادت مونده دختری هم داری؟

دلت برام تنگ نشده؟نمی خوای برگردی؟؟!!

دلم برات تنگ شده نمی تونم بی تابی کنم برات 

دوباره ماه رمضون شد همون ماهی که تو پر کشیدی 

فکر کنم هفتم یا هشتم ماه رمضون بود که رفتی پیش خدا

١٧ مرداد ماه سال نود

روحت شاد بابا جونم

کاش بودی و می دیدی که ٢٨ ساله شدم 

کاش بودی و می دیدی که چقد تنهام